سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در آغاز رفتن، به پایان رسیدم!


برای رسیدن، چه راهی بریدم

در آغاز رفتن، به پایان رسیدم

به آیین دل سر سرسپردم دمادم

که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم

به هر کس که دل باختم، داغ دیدم

به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم

به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است

که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم

دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم

 

 

قیصر امین پور


شعر مرا میخوانی؟


تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟
 هیچ
بی تو در می مانم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟

 

حمید مصدق


مترسک نیستم!



تو که هر شب غزل می‌خوانی از من

نگاهت می‌شود بارانی از من

مترسک نیستم، گنجشک‌ها را

چرا بیهوده می‌ترسانی از من؟

بگو گنجشک‌ها از من نترسند

از این یک تکه پیراهن نترسند

بگو کاری‌ست زخم عشق، اما

برای عشق از مردن نترسند



سید حبیب نظاری